سال
78 در حالی که 27 ساله بودم، توسط یکی از دوستان با شهید مددخانی آشنا شدم. البته
قبل از اینکه بنده او را ببینیم، شرایط سختتری از خودش را برای من توضیح داد اما
عشقی در وجودم بود که این شرایط برایم راحت به نظر میرسید؛
میدانستم که او در
جهت انجام فریضه امر به معروف و نهی از منکر جانش را فدا کرده است و با توجه به
اینکه این امر برایم ارزشمند بود، پذیرفتم که در کنارش زندگی کنم
همسرم را عاشقانه دوست داشتم؛ او فردی مؤمن، خوش اخلاق و صبور بود. در طول 15 سال زندگی مشترک 5 بار مورد عمل جراحی ناحیه ستون فقرات قرار گرفت حتی عمل پیوند مهره روی وی انجام شد و به دلیل عوارض ناشی از این عملها و ایجاد مشکلات بعدی، یک سال درد و رنج بسیاری را تحمل کرد و در نهایت به آرزویش که شهادت بود، رسید.
* تنها بودیم
در طول این دوران ما صاحب فرزندی نشدیم و یک سری شرایط و مشکلاتی وجود داشت که حتی در این زمان کوتاه فرصت پیگیری این مسئله را نداشتیم.
خیلی همدیگر را دوست داشتیم؛ در طول این سالها خودم کنارش بودم همه خانواده را فدای مسعود کردم پدر، مادر، برادر و فامیل. اگر برای خرید و کارهای دیگر بیرون از منزل میرفتم، دقایقی بعد با من تماس میگرفت و میگفت: «زود برگرد» او تحمل تنهایی را نداشت؛ اقوام و دوستان هم کمتر به او سر میزدند.
* پرستارش بودم
از نظر جسمی هم او قطع نخاع بود و وضعیت خاصی داشت؛ لحظههای با وی بودن برایم زیبا بود و هیچ وقت حاضر نشدم او را به آسایشگاه ببرم. در سال 91 که حدود 3 ماه در بیمارستان بقیهالله بستری بود و امسال هم از سوم فروردین تا زمان شهادتش در 16 فروردین در کنارش بودم و از او پرستاری میکردم.
همسرم به دلیل عوارض عملها، تحرک کمتری داشت و بیشتر در بستر و حالت خوابیده بود. علاقه زیادی به نوشتن داشت اما با این شرایط جسمی نمیتوانست آنچه میخواهد را بنویسد گاهی که مطلب ادبی به ذهنش خطور میکرد مرا صدا میزد تا آن را برایش بنویسم.
شهید مددخانی از نوجوانی وارد بسیج مسجد المهدی شد؛ در 14 سالگی هم در عملیات «والفجر هشت» حضور داشت و درصدی هم شیمیایی شده بود. او به دلیل عوارض ناشی از موج گرفتگی در جبهه، گاهی اوقات عصبانی میشد اما خیلی صبور بود و سکوت میکرد.
* وابستگی به دنیا نداشتیم
من و مسعود وابستگی به این دنیا نداشتیم؛زندگی سادهای داشتیم؛ اهل تجملات نبودیم و با کمبود درآمد راحت زندگی کردیم؛ با اینکه خودش الگوی صبر برای من بود به من میگفت: «خیلی صبور هستی». او در برابر درد خیلی صبور بود و اصلاً شکایت نکرد هیچ وقت از وضعیت جسمیاش گله نکرد و میگفت «خدایا شکرت. توکلم به خودت است».
یک وقتهایی به من میگفت: «خسته شدی؟» میگفتم: «دشمن ما خسته است» و ادامه میدادم: «الله اکبر؛ جانم فدای رهبر». او حضرت آقا خامنهای را خیلی دوست داشت و هر وقت میخواست درباره ایشان حرفی بزند و ابراز علاقه کند، میگفت: «فدای سید علی».
با اینکه از نشستن بدش میآمد اما سالها خانهنشین شده بود. مشکلات متعددی داشت اما هیچ وقت به زبان نیاورد و روال عادی زندگی را داشت.